فصل ۳۲ رمان عطر نفس های تو
رمان
رمان و داستان های عاشقانه
اما خبر خاصی ندارم . ببینم داشتید می آمدید خانه ی ما ؟ حتما دیدن آقاجان ! بله آمده بودم سری به حاجی بزنم و درضمن شما را ببینم. پنجشنبه همگی منزل من دعوت هستید . امیدوارم تو هم بیایی . چه خوب !٬ اگر پدر پذیرفت من هم می آیم . اما به چه مناسب دعوت کرده اید ؟ هیچی فقط خیلی وقت است که دوستان دور هم جمع نشده ایم . خیلی مایلم پدرت را بار دیگر در کنار حسن خان و آصف خان و دایی جمشید ببینم . اشکالی دارد ؟ نه حداقل به یک بار دیدن منزل شما می ارزد. اما این همه جمعیت را به تنهایی می خواهید پذیرایی کنید ؟ بله من هیشه این کار را به تنهایی ٬ البته با کمک مستخدم پیر خانه ام ٬ انجام داده ام . فکر می کنی از پسش بر نمی آیم ؟ چرا می توانید . زیرا مجردی باعث می شود به قول مهتا آدم فولاد آبداده شود . اما راست می گویی دیبا . تو هرگز کلبه ی درویشی مرا ندیده ای . پس اینبار بیا و از زندیک زندگی مجردی را ببین . حتما. خب مقصدت کجاست ؟ از همین می ترسیدم . دلم نمی خواست ماکان بویی از رفتن من به منزل دایی خشایار ببرد٬ چون حتما از رفتنم برداشت خوبی نمی کرد . ضربان قلبم شدت گرفته بود . بلافاصله حرف را عوض کردم و با خنده گفتم : راستی پدرم پذیرفت در آموزشگاه ساحل شروع به تدریس کنم . من یک تشکر مدیون شما هستم . فکر نمی کردم به این زودی ها دنبال کار مرا بگیرید . از کی می توانم کار را شروع کنم ؟ ماکان نگاهی به چهره ام انداخت . تشکر لازم نیست . اما در مورد زمان شروع تدریس شنبه می آیم دنبالت . قبل از شروع تدریس باید تو را با محیط کارت آشنا کنم . چطور است ؟ موافقی ؟ بله سرهنگ . از لطف شما سپاسگزارم . خب دختر نگفتی کجا می روی ؟ مدتی است داریم بی هدف در خیابان ها گردش می کنیم . دل به دریا زدم و با شرمندگی گفتم : منزل دایی خشایار . برای لحظه ای سکوت کرد . بعد به شدت پا روی ترمز گذاشت . ماشین تکان شدیدی خورد و من از صندلی کنده شدم و سرم محکم به داشبورد اصابت کرد . روی برگرداندم و در چشمانش شراره های خشم را دیدم . دیبا تو آنجا چه کار داری ؟ لطفا بدون حاشیه برایم توضیح بده . از ترس قالب توهی کردم . چرا فکر می کردم این مسئله به او مربوط می شود و یا او شریک تصمیم های من است . با لکنت گفتم : دیدن زن دایی ام می روم . ماکان خنده ای عصبی کرد و گفت : دروغ نگو . می روی زن دایی ات را ببینی یا احمدخان پشیمان را ؟ این چه حرفی است می زنید ٬ ماکان ؟ لزومی ندارد که به شما دروغ بگویم . اولا این که احمد را ببینم یا نه بسته به تصمیم خودم است و کسی حق دخالت ندارد . بعد هم من با احمد کاری ندارم و او هم تهران نیست . من به خواهش و اصبرار پدر و مادرم به دیدار مادرش می روم . به خاطر رضای خدا . من آنها را خیلی وقت است بخشیده ام . می روم تا مادرش را که در بستر مرگ افتاده است حلال کنم چون این خواست انها بود اگر هم مرا نمی رسانید پیاده می شوم و ماشینی کرایه می کنم . اصلا دلم نمی خواهید من را توبیخ کنید . درضمن اگر احمد از پشیمانی هم بمیرد من دیگر فردی نیستم که پیش او بروم . ماکان سرش را از روی فرمان بلند کرد . مرا ببخش . نگران توام . نمی خواهم دوباره فریبش را بخوری . شاید مریضی بهانه باشد . می خواهن تو را با او رو به رو کنند تا بلکه دوباره به زندگی ات رجوع کنی . نه ماکان خان . اشتباه می کنید . زن دایی مدتی است بیماری سل گرفته است . درضمن احمد زدن دارد و من هیچ وقت در هیچ شرایطی دوباره همسر او نمی شوم زیرا دیگر قصد ازدواج ندارم . خیالتان راحت باشد . حالا لطفا مرا به مقصدم برسانید . خیلی دیر شده . ماشین به راه افتاد . در تمام طول مسیر تا جلوی در خانه ی دایی هر دو ساکت بودیم . دیبا خیلی طول می کشد ؟ نه . خب پس من منتظرت می مانم تا دوباره تو را به خانه برسانم . نه اصلا نمی خواهم شما را معطل خود کنم . شاید دو ساعتی طول کشید . آن وقت چه می کنید . مهم نیست . من نگران توام. ده ساعت هم زمان ببرد منتظرت می مانم . جلوی در از اتومبیل پیاده شدم و ماکان کمی آنطرف تر جلوی منزلی قدیم ماشین را نگه داشت . تا زمانی که در را بستم در چشمانش ننگرانی را به خوبی می دیدم . با این که تازگی ها بیشتر از قبل دوستش داشتم این دلیل نمی شد که نظر خود را به من تحمیل کند . صغری مستخدم پیر خانه در را گشود . از دیدنم دهانش نیمه باز ماند . اما بلافاصله خود را جمع و جور کرد . بفرمایید تو خانم جان چه عجب ! دلم برایتان تنگ شده بود . آمده ام دیدن زن دایی . خبر بدهید دیبا آمده است . باشد خانم جان . شما برفامیید به مهمانخانه . الان خبرشان می کنم . از سنگفرش های باغ گذشتم و پا به درون عمارت گذاشتم . برای لحظه ای به روز های گذشته برگشتم . زمانی که با احمد کنار استخر می نشستیم و به فوواره های سر به آسمان کشیده می نگریستیم . قهر می کردیم و دوباره پشیمان از رفتارش عذر خواهی می کرد . بچگی مان ٬ ازدواجمان ٬ طلاقمان ٬ مثل فیلم سینمایی از جلوی چشمانم عبر می کرد . خدایا به دادم برس و بگذار آرامش را خفط کنم .به من جرات بده تا هیولای خشم را در خوم بکشم . مستخدم جوان که به چشمم نا آشنا بود ٬ چای آورد . منتظر اجازه ی ورود به اتاق مهوش شدم . صدای خنده ی کودکی به گوشم رسید . پسر ساله و زیبا و بلند قد . جلو آمد و سلام کرد . صورتش را بوسیدم . پرسید ؟ شما کی هستید ؟ من دیبا هستم . من هم محمد هستم . آه بله محمد پسر صنوبر . بله شما هم باید زن دایی دیبای من باشید . مامان بزرگ خیلی تسم شما رو برده . کودک را در آغوش کشیدم . چقدر شبیه احمد بود . محمد چه خوب مرا شناختی . بله حتی می دانم شما دختر عمه ی مامانم هستید . اما چه اسم قشنگی دارید ٬ دیبا! هنوز دست های کودک در دستم بود که صدای گام های مردانه ای مرا به خود آورد . برای یک لحظه قلبم فرو ریخت . خدای من نکند احمد باشد . سر برگرداندم . با دیدن دایی که روی آخرین پلکان ایستاده بود ٬ نفس راحتی کشیدم . از جا برخاستم . جلو آمد و یکدیگر را در آغوش کشیدیم . بدون هیچ کلامی مدتی در آغوش هم گریستیم . دایی مرا از خود جدا کرد و صورتم را بوسید . خب کردی دایی جان ٬ که به دیدار من امدی . الههی دایی به قربانت شود . دختر گلم تو چه با گذشتی . دایی از رویت شرمنده است . می دانم پسرمان لیاقت تو را نداشت . ما را ببخش . خدا احمد را لعنت کند که ما را پیش فامیل شرمنده کرد . نه دایی جان قسمت این بوده است . حرفش را نزنید . من همه را بخشیده ام . حتی احمد را . او روزی همسر من بوده اما حالا پسر دایی من است . کینه ای از او به دل ندارم . دایی دوباره مرا در آغوش گرفت . بیا عزیزم زن دایی ات منتظرت است . ببخش دیبا جان نتوانشت به دیدارت بیاید . نا خوش است . یک سالی می شود که سل دارد . دکتر ها جوابش کرده اند . قبل از طلاق تو مریض شد و حالا روز به روز حالش بد تر می شود . در اتاق را زدیم . صدایی ضعیف همراه با سرفه هایی پی در پی به گوش رسید . بفرما دیبا جان منتظرت بودم . وارد اتاق شدم . وای خدای من ! این کیست که در بستر بیماری افتاده است ؟ نه باور نمی کنم ! مهوش سرحال و سفید و تپل ! زنی رنجور و سیاه و لاغر شده بود . رفتنم کنارش ننشستم . دستانش را در دست گرفتم . سلام زن دایی جان . مهوش با چشمانی غم آلود سر برگرداند . : سلام عروس گلم خوش آمدی . هر کجا که باشی ٬ با هر کی غیر از احمد زندگی کنی ٬ باز هم عروس گل من هستی . ما قدر تو را ندانستیم . اشک از چشمانم جاری شد . دایی خشم شد و اشکانم را ستود . بس کن خانم . دیبا بعد از ۸ ماه به دیدارت امده است ناراحتش نکن . خشایار بگذار عروسم را ببینم . بگذار از این دختر حلالیت بطلبم . دلم می خواهد اشک بریزم تا بداند پشیمانم . دلم پر از درد است . دیبا جان پسرم سر تو زن گرفت . به تشویق من این کار را کرد . نمی دانستم چه می کنم . حس حسادت در دلم ریشه دوانده بود و وجدانم را زنگار کرده بود . مادر ٬ بچه را بهانه کردم تا تو را که او را غصب کرده بودی بیازارم . آخر از اول هم به اصرار احمد به خواستگاری ات آمدم . من دختر خواهرم را در نظر گرفته بودم . اما انها ما را جواب کردند . احمد وقتی این را فهمید با خیال راحت پیش من اعتراف کرد که تو را دوست دارد .شاید خودش به تو نگفته باشد اما عمل اصلی وصلت شمما علاقه احمد بود . مادرجان ببین چه راحت اعتراف می کنم . اما چه سود زمانی به خود آمدم که پنجه های مرگ گلویم را می فشارد . حالا شجاعت پیدا کرده ام . مادر مرا حلال کن . از سر بی سوادی چنین کردم . تو را بدبخت کردم و احمد را سوزاندم . وادارش کردم زن بگیرد . او هم زنی گرفت که دو بچه دارد و تا آن زمان سه بار شوهر کرده بود . نمی دانستم احمد بیوه ای را گرفته است . زمانی فهمیدم که دیر شده بود و پسر یوغ اسارت را به گردنش افکنده بود . دار و ندارش را به نام زنش کرد ٬ به ما پشت نمود و به تحریک زنش مرا از خانه بیرون کرد . آن موقع فهمیدم که چه بر سر زندگی تو و احمد آورده ام . اما دیر شده بود . تو رفته بودی و از همه مهم تر احمد نابود شده بود . و من در چنگ مرگ افتاده بودم . احمد دلم را سوزاند . او را از خود راندم . نمی دانی چقدر دوستش دارم دلتنگش هستم . اما به خاطر تو او را نمی بخشم . نمی خواهم ببینمش تا انتقام تو گرفته ششود . مادر جان می خواهم با حسرت دیدارش از دنیا بروم و بفهمم چقدر برای تو سخت بود حسرت شوهر خوب داشتن را . من تو را عذاب داده و مستحق عذاب هستم . از گریه اش به گریه افتادم . دلم برایش سوخت . او بچاره ای بود که در اعماق جهل و نادانی غوطه می خورد . صورتش را بوسیدم . اشک هایش را پاک کردم و به او گفتم : مادر من شما و احمد را بخشیده ام . لازم نیست خود را به زجر دوی مبتلا سازید . شما حق دارید او را ببینید . بگویید بیاید دیدنتان . دلم نمی آید زبانم لال در حسرت دیدارش بمانید . اگر چنین شود تا عمر دارم خود را نمی بخشم . از شما راضی ام . خدا از شما راضی باشد . زن دایی لبخند زد و گفت : متشکرم فرشته ی مهربان . و باز شروع به سرفه های پی در پی کرد . بلند شدم و از وی خداحافظی نمودم . از اتاق خارج شدم و با چشمانی اشک آلود منزل دایی را ترک کردم . دم رفتن قول دادم هفته ای یکی دو روز به آنها سر بزنم مشروط بر این که احمد نباشد . ماکان دو ساعتی می شد که انتظار مرا می کشید . با دیدنم اتومبیل را روشن کرد . سوار شدم . با دسن چانه ام را بالا گرفت . دیبا جان گریه کرده ای ؟ نه . اتفاقی افتاده است ؟ سکوت کردم . چرا حرف نمی زنی ؟ چه شده ؟ به حال و روز خودم اشک می ریختم . به تنهایی ام . به سرنوشت شومم . و بعد دوباره گریه سر دادم . ماکان توقف کرد . دستی به سرم کشید : دیبا بس است . با گذشته خداحافظی کن . گریه را بس کن . دوباره سکوت کردم . عطر نفس هایش فضای ماشین را پر کرده بود . همان عطری که هیچگاه از خاطرم نمی رفت . در سکوت به سمت خانه رفتیم . هر دو وارد حیاط شدیم . ماکان سراغ پدر رفت و من بعد از این که ماجرا را برای مادر شرح دادم به اتاقم پناه بردم و ساعتی گریستم . سر میز ناهار پدر در حالی که لیوان آبی برای خورد می ریخت رو به جمع گفت : پنجشنبه قرار گذاشتیم که ما و جمشید خان همراه خانواده ی حسن خان و جمعی دیگر از دوستان به منزل سرهنگ برویم . تو موافقی اختر خانم ؟ من حرفی ندارم . اما او مرد مجردی است . چگونه می تواند این تهیه و تدارک ببیند ؟ پدر خندید . خب خدمتکار دارد . اختر جان خودت را ناراحت نکن . همه فامیل هستیم . غریبه که بین ما نیست . تو را به خدا انقدر بهانه نیاور . فصل بعدی را هم می گذارم . البته اگر نظرات زیاد باشد . * * * ادامه دارد .

نظرات شما عزیزان:

s
ساعت13:54---11 ارديبهشت 1391
aliiiiiiiii bodddddddd

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان صورتی و آدرس www.romanha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 102
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 104
بازدید ماه : 104
بازدید کل : 8581
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1

لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس
سیستم افزایش آمار هوشمند مجیک
سیستم جامع افزایش بازدید پردیس باکس
افزایش آمار
لینک باکس هوشمند ام دی پارس